سایت همسریابی هلو


سایت هلو‌ چه سایتی است؟

مامان دستانش را روی شانه های سایت هلو صیغه گذاشت و در حالیکه با زور کمش او را به سمت در هل سایت هلو همسر، گفت: -برو پسر دیر شد! برو تا باز واسه مو رد انضباط

سایت هلو‌ چه سایتی است؟ - هلو‌


عکس سایت هلو‌

به فکر جواب عجیبی که سایت هلو به پیشنهاد سایت هلو ازدواج موقت داده بود فرو رفتم، که پس از چند دقیقه با صدای بابا از فکر بیرون آمدم. -آرزو.

از روی صندلی بلند شدم و سوالی به بابا که کت و شلوار رسمیاش را پوشیده و آمادهی بیرون رفتن از خانه بود، نگاه کردم.

سایت هلو در حالیکه یکی از بندهای کوله اش

-امروز عصر زود برمیگردم. میخوام باهات تنها صحبت کنم. -چرا تنها؟! بی توجه به سوالم گفت: -ساعت پنج جلوی در اصلی خونه منتظرتم. با چند قدم بلند به ما نزدیکتر شد و پس از کاشتن کوتاه بر گونه ی مامان، که از نگاهش معلوم بود مثل من برای فهمیدن دلیل خواسته ی بابا برای تنها صحبت کردنمان کنجکاو شده است، مختصری با همگی ما کرد و رفت. پس از چند دقیقه، سایت هلو در حالیکه یکی از بندهای کوله اش را بر شانه ی چپش انداخته و دست در جیب های شلوار فرم سرمه ای مدرسه اش فرو برده بود، جلویمان ظاهر شد و گفت: -منم رفتم. سایت هلو پنل کاربری اهالی منزل. نگاهم را به ساعت روی دیوار کشاندم و گفتم: -فکر نمیکنی دیر داری میری؟

-نه بابا، تا شبم که اردوی مطالعاتی تشریف داریم و به اندازهی کافی در خدمت مدرسه ایم.

مامان سری از تاسف تکان داد و گفت: -هر چی هم معاون مدرسه اخطار میده توی گوشت نمیره که نمیره! انقدر تاخیر میکنی که همین سال کنکورت، از مدرسه بندازنت بیرون! لبخندی به روی مامان زدم و گفتم: -عیب نداره مامان! فوقش سایت هلو هم مثل من و سایت هلو از کنکور ایران فرار میکنه. سایت هلو صیغه صدایش را صاف کرد و توجه هر دوی ما را به خودش جلب کرد. بادی به غبغب انداخت و گفت: -کنکور خوراک مردهای مبارز مثل خودمه! منو ازش نترسون که عمرا دلیل بشه از ایران بیرون برم. با تعجب به دهانش چشم دوختم.

با آنکه همیشه لحن صدایش رنگ و بوی شوخی داشت، اینبار هیچ اثری از شوخی در صدایش حس نمیکردم! با جدیت و قطعی ت تمام حرف میزد و اینکه او فرزند این خانواده بود و اصلا میلی به رفتن از ایران نداشت، واقعا جای تعجب داشت!

-آرزو! دستش را برایم تکان سايت هلو و منتظر بود جواب را بدهم.

لبخند کم زوری زدم و گفتم: -سایت هلو ازدواج سایت هلو صیغه. موفق باشی. سایت هلو کیش را غلیظ تر کرد و گفت: -مرسی. مامان دستانش را روی شانه های سایت هلو صیغه گذاشت و در حالیکه با زور کمش او را به سمت در هل سایت هلو همسر، گفت: -برو پسر دیر شد! برو تا باز واسه مو رد انضباطی جدیدت، التماس معاونتو نکردم! سایت هلو صیغه خنده ای سر داد و چرخید و به سمت در رفت.

حین راه رفتنش گفت: -من که میگم نرو مهم نیست.

تو و سایت هلو ازدواج موقت منو پیر کردین

مامان دستی به پیشانی اش کوبید و گف-تو و سایت هلو ازدواج موقت منو پیر کردین سر مدرسه رفتناتون! خنده ای کوتاه سر دادم و دستم را دور بازویش حلقه کردم. صدای نفس های پرحرصش، خوب نشان سایت هلو همسر آرام نشده است. -مامان میشه نگام کنی؟ سرش را به سمتم چرخاند و بی حوصله گفت: -چیه آرزو؟ -هیچی! فقط انقدر حرص نخور! این روزها هم میگذره و دلتنگشون میشی. بعد هم با خودت فکر میکنی اون همه حرص خوردی، هیچ فایده ای نداشت چون همه چیز خیلی بهتر از تصورات منفی ذهنت پیش میره و مشکلات حل میشن.

شالم را روی سرم مرتب کردم و از جلوی آینه کنار رفتم.

نگاهی به ساعت انداختم و زیر سایت هلو پنل کاربری زمزمه کردم: -پنج دقیقه به پنج. کیفم را برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.

پنج دقیقه ی دیگر بابا جلوی در اصلی منتظرم است و میبایست برای به موقع رسیدنم به او، تعجیل میکردم. از صبح که بابا و سایت هلو ازدواج خانه را ترک کرده بودند یا خوابیدم، یا مشغول صرف ناهار و پس از آن، عصرانه با مامان بودم. تمام آن چیزی که در مدت محدودی که با مامان مکالمه کردم، به او گفتم این بود که ماکان همان مردی است که قصد ازدواج با او را داشتم. با آنکه پیشبینی میکردم از شنیدن حرفم متعجب شود، تنها سایت هلو کیش زد و گفت خوشحال است که به ندای قلبم گوش کردم و با عشق، شریک زندگیام را انتخاب کردم. با آنکه مدت زیادی در لندن نبود و تنها هنگام ارتباطات اولیه ی من و ماکان ما بود، خیلی خوب پیشبینی میکرد دلباخته ی هم شویم و پایان دوستی ساده یمان، عشق و در نهایت ازدواج باشد. -داری میری آرزو؟ نگاهی به صورتش که تشویش و نگرانی همراه با کنجکاوی در آن پیدا بود، انداختم و گفتم: -آره مامان. با آنکه خودم هم بابت حرف هایی که بابا میخواست به طور محرمانه با من بزند دلشوره داشتم، سعی کردم خودم را آرام نشان دهم و افزودم: -نگران چیزی نباش! حتما بابا خواسته اول با من صحبت کنه و صحبتش هم جای نگرانی نداره. زیر سایت هلو پنل کاربری که نفهمیدم چه بود. سپس جلوتر آمد و گفت: -

که همینطوره دخترم. بهتون خوش بگذره. لبخند کمجانی زدم و گفتم: -ممنون. به در رسیدم و در حالی که کفش پایم میکردم، گفتم:

سایت هلو ازدواج عزیزم

-سایت هلو ازدواج عزیزم. بالاخره پوتین بلندم را کامل پوشیدم و از خانه بیرون رفتم. در فلزی بزرگ حیاط را باز ک ردم و خارج شدم. کوچهی عریضمان خلو ت خلوت بود. دستم را بالا آوردم و به ساعت مچیام که ساعت یک دقیقه به پنج را نشان سايت هلو، چشم دوختم. پس از چند لحظه صدای ماشینی که آهسته به من نزدیک میشد، مرا وادار کرد سرم را بالا بیاورم. بنز سیاه رنگی که از تمیزی زیر نور چراغ های پیاده رو برق میزد، جلویم متوقف شد. در راننده باز شد و آقای ناصری با ظاهر مثل همیشه مرتبش پیاده شد.

مطالب مشابه


آخرین مطالب