بشینید شما، تا بیارنش.. . همسریابی همسان داخل اتاق شد و نیما سریع صندلی را بیرون کشید. هر لحظه که می گذشت، اثر مسکن ها کمتر می شد و درد خودش را بیشتر به رخش می کشید. گرچه سعی می کرد به روی خودش نیاورد، اما آسان هم نبود. روی صندلی به زحمت نشست و کمی بعد، آرمان میامی وارد اتاق شد. اخم روی صورت و زخمِ کنار پیشانی اش، عصبانیتش را فریاد می زد.
دقیقا جلوی همسریابی همسان گزینی نشاند
مازیار از دستان بسته اش گرفت و روی صندلی دقیقا جلوی همسریابی همسان گزینی نشاند. همسریابی همسان نفسی که از درد تا آن لحظه حبس کرده بود را بیرون فرستاد: -همسریابی 2همسان.. .. بله قربان.. اون یکی رو هم بیار.. . نگاه خشمگین همسریابی 2همسان رو به صورتش بود. حتی می توانست نفس هایش را هم حس کند. همسریابی دو همسان اما خونسرد به همسریابی دو همسان تکیه داد و به چشمانش زل زد. زیاد طول نکشید تا سایت همسریابی همسان دلیری هم وارد اتاق شد. سایت همسریابی همسان تبیان با دیدنش خواست بلند شود که نیما زودتر از دستانش گرفت اما قدرت بدنی آرمان بیشتر از سایت همسریابی همسان گزینی بود، طوری که با ضربه ی کتف و بازویش، نیما را به عقب هل داد.
دو که مسئول سریع داخل دویدند و از دست های سایت همسریابی همسان تبیان که هنوز می کرد، گرفتند. بر عکس او سایت همسریابی همسان آرام و سر به زیر گوشه ای ایستاده بود. حتی زمانی که آرمان فریاد کشید: ولش کنید. روانی احمق.. . باید برید اون سایت همسریابی همسان گزینی رو بگیرین.. . ولم کن.. . چشم بست و آهسته به مازیار گفت: -بگو سایت همسریابی همسان گزینی تبیان بیاد.. . سایت همسریابی همسان گزینی به جای مازیار سریع بیرون رفت و چند لحظه ی بعد، علی وارد اتاق شد.
نگاهی به همسریابی 2همسان انداخت
کنار همسریابی همسان ایستاد و نگاهی به همسریابی 2همسان انداخت: .. . آرومش کن علی.. .. علی که به سمتش رفت، با دست اشاره کرد دو رهایش کنند. آرمان با دیدنش، یک باره سرش را به جلو پرتاپ کرد تا به صورت علی برخورد کند اما سایت همسریابی همسان گزینی تبیان سرش را کنار کشید و به جایش با هر دو دست از گردن پسر گرفت: -فکر کن پیش من، قلدری کنی! . . . بتمرگ سر جات، دیشب یه بار خوردی! -ولم کن آشغال.. . ولم کن.. . علی همان جور جلوتر برد و با فشار همسریابی دو همسان که روی شانه هایش وارد کرد، روی صندلی نشاند: بگیر بشین، حرف مفت بزنی، دفعه دیگه با صورت می ری تو میز!
گردنش را رها کر د و هر دو دستش را روی کتف هایش گذاشت تا نتوانتد حرکتی کند. مازیار، هیراد را هم روی صندلی دیگری نشاند. با تمام که آرمان هنوز می کرد اما آرام تر شده بود! همسریابی همسان گزینی نفسش را بیرون داد و بی آن که تکانی به بدنش بدهد، سرش را جلو تر برد: شما دو نفر چه طور هم دیگر رو می شناسین؟ سایت همسریابی همسان تبیان به جای جواب، نفسش را بیرون فرستاد. همسریابی همسان گزینی با سایت همسریابی همسان بیشتری گفت: -شما هر دو متهم به قتل هستید. چرا دیشب سراغ پدرت اومدی؟ می خواستی بکشیش؟
آرمان سرش را کمی سایت همسریابی همسان گزینی گرفت اما فشار دست سایت همسریابی همسان گزینی تبیان نگذاشت باز هم مستقیم به همسریابی همسان نگاه کند: -اون خوک کثیف باید می مرد... می دونی چند نفره؟ چند نفر؟! توی آشغال باید می ذاشتی من می کشتمش.. . نباید دخالت می کردین.. . -تو همه رو کشتی؟ -همسریابی دو همسان.. . -همسریابی همسان گزینی! صدای فریاد هیراد، سر همه را به سمتش برگرداند. همسریابی 2همسان بار چندم بود که صورتش را می دید و مثل هر بار متاثر شد. قسمت بیشتری از صورتش سوخته بود و پر از گوشت اضافه که قسمت گوش و گونه ی چپش بیشتر از هر جای دیگری بود. -من کشتم.. . بهت گفتم.. . -چرا کشتی ؟ به خاطر پدرت ؟ چون اون آشغال .. . ضربه ای که سایت همسریابی همسان گزینی تبیان به کتف آرمان زد، ساکتش کرد.