با دیدن نرگس، آهسته ایستاد و به سمت در اتاق رفت: چرا نخوابیدین؟ نرگس نگاهی به آرش انداخت و زمانی که خیالش راحت شد، سرش را سایت همسریابی رسمی و قانونی گرفت تا بهتر بتواند، صورت پسرش را ببیند. همسریابی رسمی تبیان همه چی خوبه؟ آره... خوبه! این همه مراقبت واسه چیه پس؟ سایت همسریابی رسمی و قانونی آهی کشید و سرش را پایین انداخت: اولین بار نیست... یه کم نگرانتون شدم... . دیشب چرا یهو رفتی؟ دیگه برنگشتی... نه زنگی... نگرانی و عشق، میان چشمان مادرش پر بود.
سایت همسریابی رسمی ایران این بار بوی دلگیری هم می داد
سرش را پایین تر برد و بوسه ای روی موهای بافته اش گذاشت: ببخشید. خیلی گرفتار شدم... حق با شماست... سایت همسریابی رسمی لحن سایت همسریابی رسمی ایران این بار بوی دلگیری هم می داد. اما تکان خوردن آرش، نگذاشت چیزی بگوید. همسریابی رسمی اهسته از بازویش گرفت و از اتاق بیرون برد. کنار نرده های چوبی، پله ها ایستادند و همسریابی رسمی تبیان تا جایی که دقیقا صورتش رو به روی صورت مادرش باشد، خم شد! ببخشید... واقعا بیشتر از این چیزی نمی تونم بگم. حق با شماست. کار من یه کم.. .. خودمم آدم همسریابی با مجوز رسمی انگاری هستم و.. . انگشت سایت همسریابی رسمی کشور روی لب هایش نشست: هیچی نگو...
نه به معذرت خواهی هست و نه تو سهل انگاری.. . انگشتش از روی لب ها به گونه ی سایت همسریابی رسمی و قانونی کشیده شد. زبر ی ته ریشی که عمر زیادی نداشت، لبخند را به لبانش نشاند اما نتوانست از اشکی که به چشمانش هجوم برده بود هم غافل شود... همسریابی رسمی با دیدن اولین قطره، سرش را آهسته تکان داد: خواهش می کنم خودتو ناراحت نکن... من.. . باور کن نمی خوام اذیتتون کنم.. . نمی فهمی.. . تا زمانی که خودت پدر نشی.. . همه ی زندگیم فقط آرزوم خوشبختی تو بود و بس... نمی تونم عذاب و ناراحتیت رو ببینم.. . جای اون بچه، باید بچه ی تو بود همسریابی با مجوز رسمی.. . بغض اجازه نداد حرف بزند و سایت همسریابی رسمی صاف ایستاد.
دستش را پشت سایت همسریابی رسمی کشور گذاشت
دستش را پشت سایت همسریابی رسمی کشور گذاشت و سرش را به سینه ی خودش چسباند: ببخشید. گریه نکن... معذرت می خوام. سایت همسریابی رسمی ایران خواست سرش را حرکت بدهد اما همسریابی رسمی تبیان دستش را پشت سرش گذاشت و محکم تر فشرد: گریه نکن مامان. دوستتون دارم. می دونم. ببخش.. . به ناراحت کردن خودت، من بهتر نمی شم. این بار سایت همسریابی رسمی کشور به زحمت سرش را کمی جدا کرد تا سهند به چشمان اشک بار مادرش برسد: چی کار کنم؟ چه قدر دیگه صبر کنم و بگم درست می شه؟! سایت همسریابی رسمی آهی کشید: من که بهتر شدم. این بهتر بودنه؟ فقط زن بگیرم بهتر می شه؟ آره.. . ازدواج کنی مثل یه آدم معمولی...
داییت هم مثل تو کار می کنه. مگه زن و بچه نداره؟ تو باید بچه ات دبیرستان می رفت.. . همسریابی رسمی به جای او، به نرده ها و طبقه ی پایین خانه شان نگاه کرد: مامان.. . باشه.. . چشم.. . بذار سر فرصت.. . کدوم فرصت؟ من می ترسم.. . نگران نباش چیزیم نمی شه! اخم روی پیشانی سایت همسریابی رسمی ایران جا خوش کرد و خودش را سایت همسریابی رسمی و قانونی از حصار دستان همسریابی رسمی تبیان بیرون آورد: خودت رو نگفتم! بله تو چیزیت نمی شه من و پدرتیم که داریم پیر می شیم و هزار تا مریضی و.. . مامان؟ رگس عصبانی از کنارش رد شد: برو با همون کارت زندگی کن همسریابی رسمی. خسته ام کردی. سایت همسریابی رسمی برگشت و هاج و واج به مادرش نگاه کرد که وارد اتاق خوابشان شد و در را بست. با نچی که کرد، آهش را بیرون فرستاد و داخل اتاق برگشت. صدای نفس های آرش، سکوت را از اتاقش بیرون کرده بود. دوباره ایستاد و خیره به صورت آرش شد. حرف های مادرش، برایش تکرار می شد و خسته از این همه درگیری همسریابی با مجوز رسمی پاکت سیگار و فندکش را برداشت و آهسته از اتاق بیرون آمد. به طبقه ی پایین رفت و پشت پنجره ی پذیرایی نشست. با باز کردن پنجره، باد سرد به داخل خانه هجوم برد. بوی باران را که حس کرد، ارامش فوق العاده ای گرفت.