وای سهند... اون جور نگاه نکن! سهند بی حرف بلند شد و نگاهی به اتاق خواب کوچک انداخت: این جا راحتی؟! ثبت نام همسریابی تبیان دست هایش را پشت سرش قالب کرد و پشت سرش ایستاد: اوهوم! چشه؟! کلی می گم! کوچیک نیست خیلی؟ برای یه نفر ادم نه! اونم آدمی مثل من که شب به شب می یاد! ثبت نام همسریابی ستیا کمی سرش را برگرداند و از کنار شانه اش نگاهش کرد: ثبت نام همسریابی دوهمدم ما صبح تا شب خونه ایم؟! ثبت نام همسریابی به جای جواب، به صورت ثبت نام همسریابی طوبی خیره شد.
خودش هم نمی فهمید چه طور، این قدر ثبت نام همسریابی شیدایی برایش مهم شده است. چیزی جز سردی و سکوت از ثبت نام همسریابی توران ندیده بود. ثبت نام همسریابی تبیان... حسی که همان لحظه هم در عمق نگاهش می دید، لبخند را به لبانش آورد. به تنها چیزی که مطمئن بود، ارزش داشتن همه ی سختی هایی ست که شاید در این راه متحمل شود. نگاه طولانی اش، سر ثبت نام همسریابی سارا را چرخاند. نفسش را بیرون فرستاد و از کنار ثبت نام همسریابی طوبی رد شد: خب من ترجیح می دم همین جا بخوابم!
ثبت نام همسریابی دوهمدم پرسید
آدم حس می کنه تو کمد دیواری خوابیده اون تو! به خانه دوباره نگاهی انداخت و رو به ثبت نام همسریابی دوهمدم پرسید: بعدش دستشویی کو؟! ثبت نام همسریابی با خنده به دری که دقیقا رو به حمام بود، اشاره کرد: اونا! ثبت نام همسریابی شیدایی دوباره برگشت از بازویش گرفت و کمی کنارش کشید: دفعه ی دیگه که زنگ زدی و نیومدم، می فهمی کجا باید بخندی! در دستشویی را که باز کرد، همچنان صدای خنده ی ثبت نام همسریابی توران می آمد. تصویر خودش درون آینه، و لبخندی که روی لبانش نقاشی شده بود، سر جایش نگه داشت. سوال همیشگی منطقش را بلند تر از خودش پرسید: ثبت نام همسریابی ستیا جا چی کار می کنی؟! سوالی که جوابش را به خوبی می دانست اما مثل همیشه، سعی در کتمانش داشت. شیر آب را باز کرد و مشت مشت آب سرد را روی صورتش پاشید.
زمانی که دوباره سر ثبت نام همسریابی دوهمدم کرد. مردی که درون آینه ایستاده بود، همچنان لبخند به لب داشت! شیر اب را بست و همان طور که صورتش را خشک می کرد، بیرون رفت. صدای ثبت نام همسریابی طوبی از آشپزخانه می آمد. مبل دو نفره تبدیل به تخت خواب شده بود و پتوی تا کرده ای هم کنارش قرار داشت. ثبت نام همسریابی سارا کنار در آشپزخانه ایستاد. ثبت نام همسریابی دوهمدم در یخچال را که بست، با دیدنش لبخندی زد: برات آماده کردم. دیگه چی می خوای؟ اون پرتقال رو! ثبت نام همسریابی با دست به بشقاب میوه اشاره کرد.
ثبت نام همسریابی توران نگاهی به او کرد
داشتم می اوردم برو.. . بده من اونو.. . ثبت نام همسریابی توران نگاهی به او کرد و بعد پرتقال انداخت. وقتی برداشت و به دست ثبت نام همسریابی شیدایی داد. سهند از ساعدش گرفت و از آشپزخانه بیرون کشید: -خیلی خوب نگاه کن! بعدا برو پز بده که فرمانده مون چه کارایی بلده! بی توجه به بهت میان صورت ثبت نام همسریابی ستیا دستی که پرتقال داشت را ثبت نام همسریابی دوهمدم گرفت و بعد محکم به طرف کلید برق پرتاب کرد. با خاموش شدن یک باره ی سالن پذیرایی، ثبت نام همسریابی توران شروع به خنده کرد: وای.. . چه با حال، نشونه گیریت.. . تا حرف آلما تمام شود، کلید برق اشپزخانه را که دقیقا پشت آلما بود را زد و دست ثبت نام همسریابی دوهمدم را کشید: خیلی حرف می زنی ثبت نام همسریابی!
ثبت نام همسریابی سارا چی کار می کنی؟ با تو باشه، تا صبح حرف می زنی! می شناسمت دیگه! آخ.. . همراه خودش، روی مبلی که حالا تبدیل به تخت خواب شده بود، نشاند: بخواب.. همه ی کارات با زوره سهند! دقیقا! خب بگی هم انجام می دم!